امام علی علیه السلام ملبس به لباس روحانیون شیعه
مدتهادرزمینه مباحث تاریخی شیعه واهل سنت مطالعه کردم والبته هنوزجای مطالعه ی بسیارداشت،ولی احساس گیجی وانزجاروتحیرعجیبی نسبت به اقوال متعددتاریخی پیداکردم واحساس سردرگمی خاصی نسبت به برخی مسائل وروایاتِ تاریخی به من دست داد به گونه ای که ازفرط خستگی حالم به هم می خوردولی دست ازمطالعه نمی کشیدم تااین که درادامه ی مطالعاتم،سه شب پیش،کمی شرح زیارت جامعه راکه به وسیله آیت الله جوادی آملی-حفظه الله تعالی-به نام ادب فنای مقربان نوشته شده،تاساعت 1:30دقیقه بعدازنیمه شب مطالعه کردم ودیگرنای خواندن نداشتم.به سختی خودم رابه رختخواب رسوندم تابخوابم.
درهمین حال بادلی شکسته ومناجات گونه باخدازمزمه کردم که خدایا!
تومی دونی که من دنبال حقیقتم ومطالب کتاب هایی که خوندم قانعم نکردومی دونی که من درصدراسلام و در جریان روزعیدغدیر،و نیزپس ازرحلت پیامبرصلی الله علیه وآله ودرسقیفه نبودم که ببینم دقیقاًچه اتفاقاتی اقتاده است هرچندکه تواریخ معتبروغیرمعتبر،چیزایی گفته ونوشته اند.
ازتومی خوام که امشب لطف کنی ومنوازحقیقت مطلب آگاه کنی که دلم مطمئن بشه ،گرچه به حقایق ومسائلی ایمان دارم ولی می خوام دلم آروم بشه.بعدخوابیدم.
درخواب دیدم حضرت علی علیه السلام ملبّس به لباس روحانیون شیعه اثنی عشری،توی خونه مون پیداش شدوداره میادبه هالمون.به استقبالش رفتم وخوش آمدگفتم.خوشبختانه چهره ی نورانی،امابسیاررنج کشیده ومحاسن سفید وهیکل وقیافه ی آن حضرت رابه وضوح دیدم.داشتم ازخوشحالیِ ملاقات باایشون پردرمی آوردم.داخل هال منزلمون روی یک صندلی نشست.اطرافش هم تعدادی ازطلاب وروحانیون شیعه، بودند.ازطرف دیگری یک روحانی ملبس به لباس روحانیون اهل سنت پیداش شدودرفاصله 3-4متری،روبه روی حضرت نشست.حضرت شروع کردباآن روحانی سنی به بحث کردن.صداشون چندان برای من مفهوم نبودولی همین قدرمتوجه شدم که حضرت دارن ازطلاب وروحانیون شیعه دربرابرآن سنی،دفاع می کنند.درهمین لحظه ازخواب بیدارشدم.دیدم نزدیک اذان صبح است....
دریافت خودم ازاین خواب،این بودوهست که شیعه واقعی امیرالمؤمنین علیه السلام برحق است ومروّجین معارف اسلام اصیل،مشمول حمایت معنوی آن حضرتند؛شیعیانی که آگاهانه ولایت الهی آن حضرت راپذیرفته اندورهروراه معصومین علیهم السلامندوقرآن رادرپرتورهنمودهای معصومین علیهم السلام وباتفکروتدبرمی فهمندوقرآن راخودسرانه وباتفاسیرِبریده ازمعصومین به بازیچه نمی گیرند.
بعدازاین رؤیای زیبادلم آروم گرفت واکنون بادلی آرام وقلبی مطمئن به مطالعات حقجویانه ام به ویژه درزمینه ی معارف ناب شیعی ادامه می دهم تاباعمق بیشتری دردریای بیکران معارف اسلامی غورنمایم.
دیشب خواب دیدم که مرده ام ، ولی خداوند برای این که مرا با دنیای تازه بعداز مرگ مأنوس کند، هنوز اعمالم را محاسبه نکرده است،اما هر لحظه هراس داشتم که مبادا با جنازه ام رو به رو شوم و چنین به ذهنم می رسید که در دنیای بعد از مرگ(برزخ) سیر می کنم؛تنهای تنها؛وآن گاه به دنیا واعمالم می اندیشیدم وافسوسِ مرموزی در عمق وجودم در جریان بود به خاطر آن لحظاتِ عمرم که می توانستم انسان بهتری باشم واعمال بهتری انجام دهم.در هر صورت،به جایی رسیدم که گویی در رؤیا نزدیک بود جناز? خودم را ببینم که ناگهان بیدار شدم ودیگر نتوانستم بخوابم؛ربع ساعت به اذان صبح بود که از خواب پریدم و...
بهشتی ترین لحظه ی عمرم!
خداایا تواکنون...اینجا...حضورداری
منومی بینی...به من توجه داری
واکنون من نیزبه توتوجه دارم وبه یادت هستم
وتوفرمودی به یادم باشیدتامن هم به یادتون باشم
چه لحظه ی زیباوباشکوهی است که تورادارم!
توبهترین مونس من هستی
کاش این لحظات هیچ وقت تموم نمی شدند!
کاش می شدهمیشه باچشم دل به توزل بزنم وتوراباتموم زیبایی ات تماشاکنم
چه لذت بی انتهایی!چه دریای بیکرانی!
ممنونم که این لحظات شیرین رابه من هدیه کردی
توهمیشه آماده بوده ای که خودرابه من بنمایانی ومن ازتوخودم رادرحجاب نگه می داشته ام
این من بوده ام که باپرداختن به غیرتو،ازاین همه وجدوسرورِ وصف ناشدنی محروم بوده ام
کاش این لحظات هرگزتموم نشن!
بهشتی ترین لحظاتم لحظاتی بوده وهستندکه باتوبوده ام وبه یادتوهستم
اگراین بهشت نباشد،پس بهشت چیست؟
جهنمی ترین لحظات عمرم لحظاتی بوده وهستندکه بی یادتوبادیگران درغفلت به سرمی برده ام
ای زیبای من!تورابه مقربان درگاهت این لحظات جانفزاراازمن نگیر!ازتومتشکرم که درکم می کنی.
توتنهاکسی هستی که منوباهمه ی کاستی هایم می پذیری.حتی اگه منونپذیری بازهم من تورومی پذیرم!امامی دونم که می پذیری ام!
نپذیرفتن تورابه هرپذیرفتن دیگری ترجیح می دهم وباتومی مونم تاهمیشه!...تاهمیشه!...تا...همی...شه!!!
حضرت عزرائیل وتاریخ مرگم
مدتی پیش حضرت عزرائیل را درخواب دیدم که پرونده عمرم زیربغل اوست.یک لحظه چشمم افتادبه قسمتی ازبرگه های داخل این پرونده که نوشته بود:مهلت:.../91/7.
صبح که ازخواب برخاستم،حالم دگرگون بود،اماسعی می کردم خودم راتوجیه کنم که خوابم تعبیرنداردیاتعبیرش لزوماً همونی نیست که درخواب دیده ام،امااین توجیهات،کمکی به کاهش تشویشم نکردوحتی به یادآوردن ناخودآگاه صحنه ای که درخواب دیده بودم، باعث شدکه فشارم بیفتدوحالت تهوع پیداکنم.تازه این،مزیدبرعلت شدکه بیشترباورکنم که چندروزبیشترازعمرم نمونده.اماامانتی هاوبدهی هایم راپرداختم وخودم راآماده مرگ کردم.
روزجمعه ای به همراه خانواده به نمازجمعه رفتم ودرآن جادعاکردم وبه آرامش ژرفی رسیدم که گویی –اگرهم خوابم تعبیرمستقیمی داشته،درآن تجدیدنظرشده است.صله رحم نیزنمودم که درروایات،آن راسبب طول عمردانسته اند.
درهرصورت ازآن تاریخ گذشت وتاکنون اتفاقی نیفتاده.هرچه خدابخواهد،همان خواهدشد.
تجربه ی شیرینِ باتوبودن!
گاهی به این فکرمی کنم که خداهرچه می خواسته ام بِهِم داده وبسیاری ازمسائلی راکه دنبالش بوده ام،تجربه کرده ام وانگاربازهم چیزی هست که هیچ چیزجایگزینش نیست وآن،مشغول شدن به خودخداست.مشغولیت به هرکسی وچیزی غیرازخدا،دیگه برایم لذتبخش نیست.فقط مناجات باخداست که وقتی مشغولش می شم،دیگه بعدش احساس نیازبه کسی وچیزی دیگه ندارم.آری،مناجات باخداتنهارازِ خلقت انسان است.هرکه وهرچه غیراو،جای اورانمی تونه بگیره.
خدایاوقتی باتوام،همه کس دارم«توجانشین همه ی نداشتن هاهستی.اگرتنها ترین تن هاشوم بازتوهستی!وچه زیباست این!
وقتی بی توبه سرمی برم،گویی هیچ کس ندارم
بی همگان به سرشود؛بی تو به سرنمی شود